۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

شاعرى

شعري بايد سرود 
كه خورشيد در آسمانش بتابد 
و باران ببارد
در گرماي تابستانش 
شعري بايد سرود
كه بوي خاك باران خورده بدهد 
شعرى كه صداى سوت عاشقى داشته باشد
شعرى كه تو در گذشته اش باشى 
و تو باشى در حالش
با لبخند 
و آينده اش پر باشد 
از تو 

شعرى خواهم سرود 
كه دستانت را باد 
با خود نبرد 
در شعرم 

دلم را به شعرى خواهم داد 
تا به تو بسپاردش 
تا هميشه 

شعرى مى سرايم 
كه خانه اى باشدمان 
تا خورشيد
با شمعدانى بر ايوانش
و حياطى پر بوي ياس 
شعرى كه ماه آسمانش بدر كامل است
وبوى زندگى مى دهد جاودانه 

شعرى شايد سرود

۱۳۹۲ شهریور ۳, یکشنبه

خانه

بايد خانه اى ساخت
بي زنگ
بي كوبه 
خانه اى كه يك اتاق است 
و يك صندلي
روى صندلي بايد نشست
يك عمر 
به انتظار 
بايد نشست به انتظار مهماني 
كه نيايد 
زنگ را نيابد 
كوبه را پيدا نكند 
در را نكوبد 

خانه اى بايد ساخت
بي همه چيز 
با يك صندلي 
كه بنشيني به انتظار دمي 
دمي كه بشكند تنگ تنهايي را 

خانه اى بايد ساخت 
پر نور 
ديوارهاش سفيد 
با يك صندلى 
كه بنشيني 
مرگ را 
به انتظار 

چهارم شهريور نود و دو 
بيست و ششم اوت سيزده
لندن

۱۳۹۲ مرداد ۳۰, چهارشنبه

فال

خاك كه شدم 
نه غمى مى ماند 
نه سرورى
نزديك خواهى شد
 
هيچ كس هم به خاطر نخواهد آورد
روزى را كه 
ته ليوان قهوه ات 
عاشقت
بودم 

اوايل بيست و دوم اوت سيزده

۱۳۹۲ مرداد ۲۳, چهارشنبه

مشق

عاشق نمى شوم ديگر 
انگار 
ديگر 
از آن شبى كه كه اسمم را اشتباه گفت 
اشتباهى گفت 
خيلى پيشتر 
عاشق نمى شوم انگار ديگر 
نه چشمان تو 
نه كلمات او 
نه بوى گيسوان ديگرى 
هيچ كدام 
عاشقم نمى كند 
انگار 
از آن شب
پيشتر
كه اسمش را به اشتباه 
به بسترم بياورى 
پيشتر 
عاشق نمى شوم 
ديگر  

بامداد ١٥ اوت ٢٠١٣

۱۳۹۲ مرداد ۲, چهارشنبه

ابرى غليظ
آسمان لحظه ها را پوشانده
سالهاست
و من
به خورشيد فكر مى كنم!
08.04
كلمه گران شد
شعرهايم به قيمت جانم تمام مى شد
نسخه ى چيني ديوانم ارزانتر تمام مى شود
و بهتر مى فروشد
خوابم هم سنگين تر مى شود
16.04
چراغ
چراغ
چراغ
شب از ستاره تهي شد
و صداي باد در گوش درختان و شهوت رودخانه را
سرعت ماشينهاي عجول خيايان دزديد
آسمان سياه شد
و شهر روشن خواب را از چشمان ربود
چراغ
چراغ
چراغ
17.04
فاصله
آفت زندگيست
و چشمهايت
حسرت زندگي
كاش زمان نبود
و فاصله در هيچ زباني بي تعريف
تا دستانم در گيسوانت
و نفس در نفس
خيره به چشمانت
وعشق
فارغ از زمان
به تحقق مي پيوست
در آغوشت
با طعم لبانت
كه زندگي
بي عشق
مرگيست نا به هنگام
كاش زندگي
در خطوط چشمانمان
بي هيچ فاصله اى
عشق را
فريا ميزد
با بوى گيسوانت
چشم در چشم
و نفس در نفس
بى هيچ فاصله اى
19.04
چشم   
چشم
چشم
ديوار ديوار ديوار
راه نفس بسته بر رفاقت
بي هيچ پنجره اى
بى آسمان
و پر هياهوى رفت و آمد بيگانگان
كه سخن گفتن را فراموش كنى
هم سخن را
گم
در تاريخ
و شعرى بسرايى
يك مخاطبت را
هزار كلمه
بي هيچ چشم و گوش و زبانى
ديوار
ديوار
ديوار
ديوار
21.04
شكوفه
در بهار
هرسال
تكرار مى شود
رعدم من اما
بى آفرينش هيچ هراسى
دمى در پهنه زمان
.
.
.
باقيش هرچه باد
باقيش هرچه بود
02.05

ابرها
اين روزها
حسرت شده اند
در سفر مدامند
و من در سفر مانده
مى آيند
مى بارند
دريا مى شوند

ابرها هميشه در سفر مدامند
و من در سفر مانده

دلشان از خورشيد خون است انگار
دل من از چه؟!

كمى پيش تر از اكنون
زير آسمان ابرى لندن
در سفر مانده
08.05

كاسه ى سرم
گورستانى است
كه در آن
آدم ها را
به خاك مى سپارم
سنگ قبرى مى سازم برايش
بعد
قبر را نبش مى كنم
مرده را بيرون مى آورم
در چشمانش مى دمم
تا زنده شود

كاسه ى سر پر قبر آدمهايى است
كه نمى شناسمشان ديگر

دوستانم را
در گورستان سرم به خاك سپرده ام

23.05
چشمانم را جزام خورده باشد انگار
چشم مى بندى بر من
تا رو در رو مى شويم

زبانم را جويده باشد جزام
گوش هايت را مى گيري
تا دهان باز مى كنم

دستانم مرگ را هديه بدهد شايد
خودت را پس مى كشى
تا نوازشت مى كنم

نمى دانم از كدام شفا خانه
گريخته ام
كه اين چنين هراسان
مى گريزند آدميان
از اشتياق دوستى چشمانم
23.05

تقصير گلدان هاست
كه خاكمان يكى بود
باغبان
گلدان گلدانمان كرد

نا مهربانى بى معناست
كه گلدان ها همه پر از يك خاكند
و گل ها رويييده از يك خاك

دلهامان
انگار خسته باور گلدان است
و بى هيچ ياد پروانه
كه
خاكمان اگر جداى گلدان شده
شهدمان
مجمعي جز كام پروانه ندارد

آه اگر بلبل در ناى اش نمى دميد
خاك گلدان يخ مى زد
و
گلدان
تابوت خاك سر
د جسدهامان مى شد
28.05
چسبيده بودم به مادرم
رها كردم
و به دنيا آمدم


مادرم را كه رها كردم 
ديگر به هيچ چيز نچسبيدم 


به دنيا آمدم 
كه رها كنم


29.05
كلمه
فاحشه ى رابطه بود
سراسر سوءتفاهم
پيامت را نمى رساند
توهم همدلى يا دورى
رسالت كلمه بود
و من تنها
در همهمه ى آدمها

كلمه
طلسم نشكن دورى بود
و ما حتى
تنها
26.06

پر است از آدم هايى
كه هر روز
تلفن را از جيبشان در مى آورند
شماره اى مى گيرند
آن سوى خط
كسى مى گويد
اشتباه گرفته ايد

قطار پر است از آدم هايى
كه هر روز
در انتظار
تلفنشان را جواب مى دهند
26.06
بايد به خانه بر گردم انگار 
كه تمام چراغ هاى اين شهر سوخته اند
و آدم مانده بى سايه
تنها

خانه 
مادر دارد 
با تمام چراغ هاي بي روغن 
روشن 
مثل آسمان بدر كامل
روشن بى تمام ستاره ها

خانه پشتش به پدر گرم است 
بى هراس پر هراس ترين زمين لرزه ها 

خانه مان 
برادر دارد 
لطيف تر از "گل صد برگ"

به خانه كه بر گردم
تمام چراغ هاي اين شهر روشن مى شود
بي هيچ برگرد و برو


29.06

۱۳۹۲ خرداد ۱, چهارشنبه

یادنامه

رد پايم آب شد
بخار شد
روى ابرها بود
به دريا ريخت
و من گم شدم

شايد وقتى
جايى شايد

تقوی


خدا كه مرد
چشمانش را
به دوربين هاي مدار بسته هديه كرد
مبادا ما
در خوابمان
بي تقوايي كنيم
با خيال راحت

همين الان
چشم در چشمان خدا، خيره

شعر خاری


شاعر
مجسمه سازى بود
كه فرشته را
از زندان مرمر
نجات مى داد

شاعر
مهندسى شد
كه بتن را
در قالب ستونهاى آسمان خراش
مى ريند

زير زمين لندن
خواب آلوده زمانى

خوان دوم


چشم بسته
كر
در جنگل هزار راه
گم
خميازه مى كشم
تشنه
بي رمق
در بيابان همه سو راه
لب رمق
بي هيچ شمشيري
بي رمق
بي رخش
بي رمق
تشنه
گم در بيابان همه سو راه
گم
گمدر بيابان
بي رمق
بي شمشير
منتظر
منتظر
انتظار در جنگل همه سو راه
بي رمق
بي جان
بي شمشير
گم
گم
تشنه


۱۳۹۲ فروردین ۱۰, شنبه

رکود


سالها پيش
سوار قطارى شدم
كه فقط تكان مى خورد
بى حركت

سالهاست
سوار قطارى
در ايستگاه
فقط تكان مى خورم

كاش خارج از ايستگاه
زندگى
بدون تكان
در حركت باشد

رايت نو
رو مبل، بدون حركت، بدون تكان

۱۳۹۱ اسفند ۲۳, چهارشنبه

روز مبادا

وقتي بهار بوى زمستان مى دهد
وقتي معاشرت سيلى زن تنهايىست
وقتى جاى عشق
رئيس دولت به خوابت مى ريند
وقتى كه شعرها را
در توالت مى نويسى
وقتى كه قرص ها را
دليل جدايى مى بينى
وقتى كه مادر
دلتگ تنهايى شصت سالگى ات مى شود
وقتى كه دوستى بوى حقوق سر برج مى دهد
دلتنگ رفتنى

وقتى كه غربت
در آغوش مه آلوده اش مى فشاردت
وقتى كه خانه ات را
راه گم مى كنى
وقتى كه دانش
سر درد مى شود
وقتى كه پيرى
وصل كودكى هايت مى شود

وقتى كه وقتى
مطلع ياوه گويى است

وقت مردن است

بامداد چهاردهم مارس دوهزار و سيزده
توالت

۱۳۹۱ اسفند ۱۶, چهارشنبه

سوتفاهم



كلمه شروع جنگ بود
وقتی كه از جنگل گفتم
و تو
از تك تك درختانش تير و كمان ساختى

از رود گفتم
طغيان كرد رودم 
پيش از گوشهايت
و سيل تو را با خود برد

كلمه آغاز تنهايی بود 

بیست و هفتم فوریه دوهزار و سیزده
شرق لندن

۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

سكوت

هميشه فرياد نيست
كه گاه
سكوتت
حجم واژه هاى نگفته
آوار مى شود
بر سرم

عاشقانه ها را باور نكن
راستى هنوز برتر فضيلت است
سكوتت را بشكن
هوار كن بر سرم
كه عاشقانه ها را حقيقتى نيست در سكوت

لندن
بامداد نوزده دسامبر دوازده

۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه

۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه

مسافران قطار
به سرعت مرگ
از سرزمين مادرى شان دور شدند
تا آن سو ترك
مخترع تلفن را بستايند


لندن
٥ نوامبر ١٢

۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه

درد سرعت

قطار مى گذرد
با سرعت
عمر خاطره كوتاه است
زخمش عميق

سرعت قطار فاصله را كم مى كند
سن را زياد
عمر را كوتاه مى كند
و افق ديد را بلند
به بى نهايت
به ناكجاآباد

قطار مى گريزد
از افق
از خورشيد
گذشته جوانمرگ مى شود

حالى ميان خواب و بيداري
جايي كوشه لندن
سوم نوامبر ٢٠١٢


۱۳۹۱ آبان ۱۰, چهارشنبه

خارج از چارچوب

چراغ ها را خاموش مي كنم
و در روشن ترين گوشه اتاق
دور از چارچوب ها
جلوي چشمان زنم
با چند سوسك ماده عشق بازي مي كنم
پيش از آنكه
در رستوران چيني
به سيخ سرآشپز كشيده شويم

دمدماي صبح اول نوامبر دوازده
لندن