عريان بر ساحل
در رهگذار مردان
زلف سپرده بر باد
بي هيچ هراسي
به بازي با موجي كه آرامش دريا بود
با انگشتان پايش
عريان بر ساحل
آفتاب ميگيرد حقيقت
و انسان
در همان ساحل
خدا را فهميد
و عشق را دريافت و
طبيعت را نوازش كرد
هراسان
با هزاران لايه حجاب
و پاهاي خسته از شاخه هاي شكسته ي پاييز
نفس زنان
آبستن حرامْ جنينِ دروغ
گريزان از تازه طعم شهوت چشيده اي
پشت تنومندترين درختان اعصار
اشك ميريزد
هراسان
اشكريز و نفس بريده
در جستجوي پناهي
حقيقت
وبي خبر انسان شاد
دست در دست شريكش
در خيابانهاي
پاريس و لندن و رم
روشن از نور نورافكنان پرنور ظلمت
خداي را به مسلخ برد و
همخواب بي جواز عشق شد
و طبيعت را درنورديد
با قطار
١٤ ژانويه ٢٠١١
لندن