۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

اگر قولی


اگر یادت باشد آن زمان هنوز من را نمی شناختی، من سرباز بودم، من هم تو را نمی شناختم، می دانستم که هستی ولی این که چه کسی و کجا، نه. یکروز که از خانه ی فرید برمی گشتم قرار گاه، زیر پل نیرو هوایی قول دادمت که : 

اگر که می شناختمت
بی هیچ کلام مقدسی
تنها به حکم اشتیاقی دور
تنگ
به آغوش می کشیدمت

خیلی به شجاعتم اطمینان داشتم و هیچ فکر امروز را نمی کردم که می شناسمت و به لرزشهای دل آگاهم ولی نه تنها نمی توانم بی حکم و آیه درآغوشت بگیرم که حتی جرات نمی کنم رنگ سرخ کلام و نگاهم را آشکار کنم، تنها  آنچه از دست و زبانم بر می آید این است که سرخی ام را به هم سرایی مردم کشورم این روزها سبز نشانت دهم و بیش از این نپوشانم نگاهم را و احساسم را و حرفم را.
سبز می خواهمت، سبز
سبز سبز از سرخی عشق


لندن
۱۲.۰۲.۲۰۱۰ 


۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

شما اجازه دارید خطا کنید



صحبت سر جایزالخطا بودن انسان بود با حاجی یا سید یا هرچیز دیگه، منظور آدمایی بود که بعد از مقام عظمای ولایت خودشونو بهترین میدونن واسه تفسیر و تاویل  قرآن و چه بسا که به جای خدا فکر کنن، به نتیجه برسن حکم بِدَن و اجرا کنن.من میگفتم حاجی چیکار دارین به همه گیر میدین از همه توقع دارین خطا نکنن و کامل باشن، خدا که خوداس میگه آدم جان تو جایز الخطایی، خیلی غصه نخور خلاصه اگه اشتباهی چیزی  کردی.اقا اینو که گفتم انگار فحش خواهر و مادر دادم به سید یا حاجی یا هرچی دیگه، برآشفت که بچه جان، اولا، اونی که میگن ممکن الخطاست، نه جایز، خدا هیچ وقت اجازه نمیده پسر جان میگه امکان دارد که خطا کنید نه اجازه، بعدش هم این حرفا به تو نیومده برو سره پستت.کلاه سرم نبود، پا رو چسبوندم و لبیک، رفتم سر پست.

 سر پست همش به خطا فکر میکردم، آدمیزاد با اتکا به عفل و خرد می اندیشد و به دنبال ثواب میگردد و می شود سقراط،  می شود افلاطون و آنک نیچه و غروب بتان، منظور این که حتی این خرد دوستان محترم بعد از اندیشیدن یکدیگر را به خطا کردن متهم میکنند و اصلا خوب که به احوال دنیا نگاه میکنم، می بینم نه تنها در عالم فلسفه که حتی در ساده ترین نوع روابط آدم همین خطاها درنقش پلکانی ضامن پیشرفت انسان و تمدنها می شود و همین خطاها راهنما می شود خود، نه راه.
اندیشه است و نظر که عمل میشود و همه چیز معمولا تا اندیشه است نشانی از خطا ندارد، عملی که میشود کار ما به مشکل بر می خورد و خطاکار می شویم و همین ثوابِ در نظر که میشود خطای عملی،  ثواب بعدی را در نظر میسازد و این چرخه می چرخد و می چرخد تا سید بیاید و چوب امکان بگذارد لای چرخ تجویز و اجازه ی رسیدن به خوبی بعدی را از ما بگیردو اجازه ی حرکت را، من ناخواسته به این نتیجه می رسم که خطای جایز است لازمه ی حرکت، چه قدمها که از ترس خطا بر داشته نشد!

 اعتراف حقیقی : منم به نوبه ی خودم اهل تفسیرو تاویل هستم، فرق من و سید اینه که اون بعد از مقام عظما دنبال قضیه رو میگیره من نه، اون حکم و اجازه ی اجرا داره من نه !!!


۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

تیشه ات را زمین بگذار


شایان شوشتری، دوست شاعرم که از قضای روزگار عاشق هم بود در روزگاری که هر ذره ی جسم و جانش درگیرعشقش بود با جدیت تمام سعی داشت رابطه اش را در چارچوب منطق بنشاند، مکاشفه ای کرده و به شعرش در آورده بود.میگفت عاشق و معشوق سرخی و سیاهی پشت کفشدوزکند  که هر دو در عین حفظ هویت اولیه بر هم نشسته و جدایی ناپذیرند.

با دوستی صحبت از این میکردیم که زیستن با دیگری مستلزم انکار خود یا انکار شدن از طرف دیگریست در بسیاری از مواقع .گفتم آنچه از شایان شنیده بودم و قبولش هم داشتم، گفت: اینها به حرف آساناند،  ساکت شدم.

به صحبتهایی که ان شب میان ما آمد و شد فکر میکردم که ناگهان  "وصال قتلگاه عشق است " شبیخون زد و وارد کارزار شد، یاد دو عاشق افتادم که معشوقی مشترک داشتند، خسرو و فرهاد، با دو فرجام متفاوت، یکی  عشق را قربانی وصال میکند و دیگری که سر به کوه میگذارد و  تیشه به دست میگیرد و شور عشقش را نثار کوه میکُند و می کَنَد. 
اتفاقی بر می خورم به شعر سعدی که می گوید : 
مراد خسرو از شیرین کناری بود و آغوشی     محبت کار فرهاد است و کوه بیستون کندن 

شایان و فرهاد که عاشقند و اهل محبت، خواستار نشستن بر سرخی معشوقند بی آنکه  سیاهش بخواهند یا هر رنگ دیگر و اصراری به وصال نمی ورزند و محبت را در دل زنده نگاه  میدارند و سر خود را به کوه کندن مشغول میکنند،غافل از اینکه شیرین در جستجوی کسی است که کنار و آغوشش را طلب کند نه آنکه کوه را به تیشه کشد و محبتش را زیر سنگ ریزهای بیستون دفع کند.

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

شهر بی خورشید


تازه دوره ی آموزشی تمام شده بود و مشغول خدمت در یگان جدید شده بودم در تهران و نسبتا خدمت دشواری بود.همه اش  نگهبانی بود و سختگیری فرمانده هم مزید بر علت.شبی از همان شبها مشغول نگهبانی بودم و به درخواست اصلاحی فکر میکردم که صبح از طرف سردار رد شده بود، فشار عصبی کلمات را به ترتیب زیر کنار هم چید:

چه تاریک است اینجا شب
که حتی 
نور نورافکن 
نیارد روشنی بخشیدن این شب

و من خسته
و پا بسته 
به زیر بارش سنگین این برف
در این قیرینه شب، تنها 
در این سرما
به بیگاری شدم مجبور
شدم مامور 
مثال یک سیه چرده
شدم برده

همان کس که گرفت از آسمان شهر من خورشید 
به گوشم خواند 
که دیگر هیچ کس را
نیابی برده و بنده

به حرف آسان نمود این 
لیک 
وقت عمل افتاد مشکلها

به هر راهی که می دانم 
و هر صورت که بتوانم 
منم در فکر روشن کردن این شام مرگ آموز
ولیکن 
سخت دشوار است روشنایی بخشیدن این شب

که این نودولتان ناجوانمرد شب اندیش 
به نام نامی الله 
دزدیده اند از آسمان شهر من 
خورشید

و گیرم من نکردم باور این بهتان سنگین را 
چه گویم با کسانی 
که کردند بر چلیپا چارمیخ
عیسی بن مریم را
و خود 
هر روز 
به سان جاهلان
در سوگ او کردند زاریها

چه باید کرد با این شب 
و این نودولتان شب پرست ناجوانمرد

مجالم ده دمی 
تا در میان آرام 
هر آن چیزی که فهمیدم 

گر اینجا
 آسمان شهر من
 گردیده ظلمانی 
 در آن سو 
می کند خورشید عالم تاب سلطانی 
اگر شب ماندست اینجا
به چنگ شوم خفاشان نابینا
تو با خورشید همره شو!

۱۳۸۵/۱۲/۰۸