ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آری و به غفلت نـخوری
از جـــمــــادی مردم و نـــامی شدم
وز نـما مردم به حــیــوان سر زدم
مــردم از حـــــــیــوانی و آدم شـدم
پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
این دو شعر برای من دو پیام جالب و مهم داره، اصلا به ماهیت ابر و باد و ... کار ندارم، به مردن هم، چیزی که مهمه اینه که ما آدم شدیم ظاهرا و در چرخه ی طبیعت حضور داریم، پس بی ارتباط که نیستیم با باقی اجزا طبیعت، هیچ، اتفاقا خیلی هم مرتبطیم.
میخوام بگم نوع بشر به عنوان جزئی از کائنات باید با باقی اجزا هماهنگ باشه، مثلا یه درخت رو در نظر بگیرید اگه سالم باشه تو بهار شروع میکنه به جوونه زدن وسبز شدن وگل دادن، به بار میشینه بدون اینکه از کسی انتظار داشته باشه بیاد بارشو ازش بگیره، کم کم برگاش زرد میشه میریزه و لخت میشه و ظاهرا میمیره تا بهار بیادو دوباره روز از نو، روزی از نو.
این حد اقل کاریه که یه آدم باید انجام بده؛ یعنی یعنی روز مره گی و نا امید نشدن، بعد که مطمئن شد اینو درست انجام میده باید پا فرا نهد وبه فکر کردن بپردازه.
در راستای ارتباط تنگاتنگ آدمی و غیر آدمی، در مرحله ی تفکر و انجام اموری که به نوع بشر مربوط میشود نیز باید همواره اصل امید رو مد نظر داشته باشیم.