۱۳۹۰ بهمن ۶, پنجشنبه

آرزو


ای‌کاش، براستی، سگ بودم
با چرمینه تسمه‌‌ای میخ‌چین بر گردن
نگهبان گله‌ای گوسفند
در راه دیزباد
پارس کنان
معترض
دوان
به دنبال پیکانی در گذر از راه
که مزاحم می‌انگاشتمش

یا پشه‌ای بودم
سمج
نشسته بر دستان میزبانی با مروت
که با اینکه انگل می‌انگاشت‌م
به تماشا می‌نشست
خون خوردنم را
تمام و کمال
تا آن‌فدر سیرخون شوم
که پرواز را ببرم از خاطر

کاش فطره عرقی سرد بودم
نشسته بر پیشانی دزدی دله
از ترس
زاده‌ی شنیدن صدای تلّق در

کاش همه‌ی اینها بودم بودو
بود اکنونم نبودم
سگ انگاشته‌ی مُشتی گوسفند
که هر گامم شمارنده‌ی خمیازه‌ای باشد
متجاوزی در کابوسی به دنبال
چه بسا که آن سگ
به استخوان در خواب دیدن باشد و
آن پشه نشئه‌ی کمتر از قطره‌ی خونی و
آن قطره عرق، به دریا پیوسته
و من بیدار
به شمارش هر خمیازه با گامی بی‌رمق
نگران صبحگاهی
به انتظار نشسته فردایم را

ای‌کاش
سگ بودم
پشه بودم
قطره عرقی سرد بودم
سرباز نبودم.

تهران
سی‌و‌یکم اردیبهشت هشتادوشش

۱۳۹۰ دی ۲۸, چهارشنبه

دل‌تنگی


آدم‌ها مي‌روند
من دلم مي‌گيرد
آدم‌ها مي‌آيند، حتي
من دلم مي‌گيرد
دروغ مي‌گويند
دل من مي‌گيرد
خوشحال‌اند
دل من مي‌گيرد
آدم‌ها
آدم‌ها از خريد مي‌آيند
من دلم مي‌گيرد
آدم‌ها در آرزوي خريد مي‌روند
من دلم مي‌گيرد
آدم‌ها خوابند
چشم‌هاشان باز است
لبخند مي‌زنند
اشك مي‌ريزند
باز هم دل بي صاحب من مي‌گيرد

"آي آدم‌ها"
آدم‌ها
آدم‌ها
چه مي‌شود شما را؟!

لندن
١٨ ژانويه ٢٠١٢

خلقت


همه چيز را خدا آفريد
اما
بعضي چشمها سفارش شيطان بود
قلبها هم
گاهي
گاه گاهي

لندن
هژدهم ژانویه

۱۳۹۰ دی ۱۶, جمعه

درد


غم من "درد وطن" نيست
درد من بي‌وطني‌ست

لندن
ششم ژانویه دو‌هزار و دوازده

نا‌واژه


دل بيچاره
ساده بود
كه يكساني واژه‌ها، در شكل، را
تا دلِ واژه
مي‌برد
من و دل ساده بوديم
كه واژه‌ها را باور كرديم
آن‌چنان كه بودند
كه نبودند آن‌چنان

وخواب مرا مي‌رهاند از اين تذوير
و تا كوچه های اصفهانم مي برد
و من گوشوارهای فيروزه‌ای را به گوشهای ايواني، ناظر بر گذر، آويختم
وخود به انتظار نشستم
صور اسرافيل را
در زير گذر
در خواب
خيره به گوشوارهاي فيروزه
كه واژه‌ها را اعتمادي نيست

لندن
سوم ژانویه دو هزار و دوازده

۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

توبه


مجازات خوردن گياه ممنوعه، تجربه ي زمان ميرا بود
زيستن در ميانه
ميانه ي اضطراب
اضطراب مرگ
ترس بريدن
تمام شدن
دور شدن
گم شدن
اين همه به گندمي نمي ارزيد
حتي به سيب سرخي
که به تجربه ی هیج ممنوعه ای

توبه بايد كرد

توبه مي كنم
از آدميت
توبه ميكنم

لندن
بامداد اول ژانویه دو هزار و دوازده