۱۳۹۱ خرداد ۳, چهارشنبه

دلتنگي


دلم تنگت ميشود
وقتي كه نيستي
كم مي آورمت
مثل هوا
آه مي كشم
تا كمي نفس بگيرم
جايت با هيچ چيز پر نمي شود

لندن
بیست و سوم مه دوهزار و دوازده

۱۳۹۱ خرداد ۲, سه‌شنبه

وعده

دست بر ماه تمام خواهم سائيد
تمام قد بر سرپنجه هايم
اگر قدر لبهايت را بداني

 لندن
بامداد بيست و سوم مه دوهزار و دوازده

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۲, جمعه

طلا



طلا! به سادگي نمي شود از كنار اين كلمه ي سه حرفي گذشت، چرا كه، شايد هيچ واژه ي ديگري چنين نقشي در زندگي آدمي بازي نكرده باشد؛ حتي خدا!

طلا! عنصري با وىژگيهاي منحصر به فرد، فلزي شكل پذير كه در اثر كشش از موي سر هم نازكتر مي شود و مي توان در پود پارچه از آن استفاده كرد، زنگ نميزند، فاسد نمي شود و درخشنده است، زيبا و تجملي.

تمام اين خاصيت ها بود كه آدميزاد را واداشت به تلاش براي تبديل ديگر فلزات به طلا. تلاشي كه، آنچنان كه گويند شروعي بود براي پيدايش علم شيمي.

اگر طلا نبود چه بسا كه امروز شيمي نمي دانستيم ما و به تبع آن بيو شيمي و دارو سازي.

حال، به سختي دنيا را تجسم كنيد در حالي كه كسي شيمي نمي داند و هيچ داو سازي تربيت نمي شود.

بيماريهاي جسمي را كنار مي گذارم، بدون طلا با اين همه بيماري روحي و رواني چه مي كرديم و لرزش ديت و پامان و افسردگيها را با چه درمان مي كرديم؟!

با سپاس ويژه از اين فلز منحصر به فرد، اين نوشته را و وجود خودم را تقديم مي كنم به حضرت بي مثالش، جناب طلا!


مقصد سفر



قطار 
خاك گلدانهاي فردا را
به مقصد ميرساد

لندن 
نهم مه دوهزار و دوازده


۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

بي نام



چشم باز يا بسته
مرگت دنيا را پاياني نيست
درد را شايد

خواب يا بيدار
سلامي ديگر
تنهاييت را پاياني نيست
آرامشت را شايد

قطار 
به سوي مقصد روانه
مسافر خسته را
كدام ايستگاه پياده شدن
تفاوتي نيست

چشم بسته يا باز 
خواب يا بيدار
موذن هر روز چند نوبت 
كوك اذانش خواهد بود 
و بهار هرسال
سر ساعت معيني خواهد آمد 
و قطار روزي 
به مقصد خواهد رسيد
با مسافر
يا بدون آن حتي 

لندن
پنجم مه دوهزار و دوازده

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۳, چهارشنبه

شطحیات خستگی


هفت سال بعد در چنین روزی
من با هم خوابیدیم 
و خانه داشتیم 
و کف خانه فرش بود 
و گرم بود
و بهار بود و درخت گیلاس حیاطتمان شکوفه داده بود

هفت سال بعد، فردای امروز
سر کار رفتم 
آرام بودم 
من به تو رسیده بودم و سر به سامان 

چند سال بعدترش
خواب بودم 
که مرگ مرا به سفر برد 
و پولش را از بازنشستگی ام کم کرد
به مقصد که رسیدیم 
تو هتل را برایم رزرو کرده بودی 
و بازنشستگی ام را قطع کرده بودی 
و خانه نداشتم من

روی ایوان هتل 
سبک بودم و راحت بودم 
و به روزهایی فکر می کردم که 
"حال"اش را نمی بردم 
و به خاطرات آینده ام فکر می کردم

لندن
امروز


۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۲, سه‌شنبه

آدمهاي دوگونه اى



آدمها، به گفته ي خودشان، دو دسته اند؛ دسته ى اول حسابي اند و دسته ي دوم نا حسابي.

 حسابي ها حساب و كتاب سرشان مي شود، با يك نگاه تا ته وجودت مي روند و بر مي گردند و تمام مجهولاتت را معلوم مي كنند، بعد تصميم مي گيرند كه با تو باشند يا نباشند ولي از آنجا كه تعداد خطوط گذرنده از دو نقطه تابعي از زمان است بودن و نبودنت با اين آدمها هم ارتباط مستقيم با تقويم دارد، شايد یک روز با حساب و كتاب دوستت جور در نيايي و نا حسابي شوي. آدم حسابيها پيش بيني اشتباه سازمان هواشناسي را فقط عصباني مي شوند و با همه ي قوي بودن رياضي شان معادله را حل نشده باقي مي گذارند. براي آدم حسابي ها فقط كشف مجهولات تو آسان است، چون آنها خوب رياضي را مي فهمند ولي دوستش ندارند، مي خوانندش ولي بي علاقه، رياضي را بي علاقه دوست دارند چون براي بچه زرنگهاست.

  آدمهاي نا حسابي حساب نمي دانند چون كه باران، آمدنش را به خاطر اشتباه هوا شناسي به تعويق نمي اندازد. آدمهاي ناحسابي همه جور رفيق دارند چون اساسا دنيال معلوم كردن مجهولات هيچ كس نمي روند آدمهاي مجهول دار هم همه عين هم اند. براي آدم ناحسابي همه خودي اند و كساني كه بي خودي بازي در مي آورند ناحسابِ دنيا را به هم ميريزند. آدمهاي ناحسابي با پيش بيني وضع هوا تفريح ميكنند و به آفتاب يك روز باراني و بالعكس مي خندنند.

 آدمهاي حسابي پيشبيني هوا هستند و نا حسابي ها باران روز خورشيدي!

 لندن

 يكم مه دو هزار و دوازده