۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

حکایت کودکی و دل



هميشه مكان نيست
كه گاه زمان
راه فرار را مي بندد

كودكانه در حياط پر گل خانه به خواب رفتم و پير، در زمستان غربت چشم گشودم

دل ولي همان نازكِ شكننده ايست كه بود

پيرِ دل نازك 
با كودكي اي به كوتاهي روزهاي  زمستان غربت
خسته
تنها 
نشسته در جمع پر همهمه ي نا آشنايان
خود اينجا 
خاطر اما در حياط پر گل تابستان كودكي
به بازي
خيره به ميمون سبز دهلچي
ملق زنان
خشت بر خشت مي نهم
سرپناهي براي جوجه هايم
كه خروس جنگي شوند جهنده به قامت معمار كودكيهاشان

شاخه هاي ياس 
بالا رونده از پايه هاي مهتابي حياط پر گل كودكي 
بي هيچ عطري غروب زودهنگام روزهاي غربت را به يادم مي آورند 
بي هيچ عطري

كودكي رفت در يك لحظه ي غفلت
در يك خواب نا بهنگام 
هنگام بازي در حياط پر گل
و معمار را از حياط پر خشت و خروسهاي فردا
به غروب زود هنگام زمستان غربت افكند
بي هيچ خشت و خروسي
بي هيچ هم بازيِ دهلچيِ ملق زني

خروس كباب شد و شعر شد و معمار شاعر و خشت كلمه و كودك پير
پيرِ روشنايی كوتاه، هم عمر تمام كودكيهايش

و اين دل نازك
تنها يادگار حياط پرگُل و خشت و خروس و ياس و مهتابي
و روزهاي بلند تابستان كودكي با عطر ياس و طعم بلال شير دانه به زير دندان

كودكي رفت با دوچرخه 
و زمان، راه فرار را بست
بر كودك معمار روزهاي بلند تابستان 

تقصير مكان نيست
زمان راه را بر من بسته
و پاهايم توان رفتن ندارد
و دستم مي لرزد
 و چشمم نميبيند، 
دل ولي همچنان نازك است و شكننده

هواي كلماتت را داشته باش 
كه شاعر
همان معمار دل نازك حياط كودكي است
خشتش كلمات
و گِل، غمِ غربت
دل ولي 
همان نازك شكننده

٣٠ دسامبر ٢٠١٠
لندن


۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

زمان



زمان
زنجير بر دست وپايم
وقلبم
بيهوده ماهيچه اي در قفس
اجرا كننده ي حكم ازلي

زمان
زندان 
زنجير بر فكر و احساسم
بر وجودم

زمان
سوهان اعصابم

زمان
فرساينده ي روحم

زمان
فاحشه اي با كفشهاي قرمز تق تقي
رونده بر اعصابم
بي هيچ خسته گي

زمان
رباينده ي معني
ز واژه ي دوست

زمان
مخرب هر چيز

زمان
تيغي بر رگ گردن

زمان
معلم شيطان

زمان
آفت جانم

زمان 
تفاله ي دوزخ
به صحن سبز زمين

زمان
شراره ي آتش
به خرمن عمرم

زمان
تلافي ابليس
به رشك عشق خدايم

زمان
چو خار به چشمم
تباهي شب و روز

زمان
چو ريگ به دندان
هلاك لذت خوردن

زمان 
تجلي تنبيه
به جرم خوردن گندم

زمان
چو ميخ به مغزم

زمان 
به تيزي سوزن
به زير ناخن آدم

زمان
چو قفل به شعرم

زمان
و ديگر هيچ

 ٢٨ دسامبر ٢٠١٠
لندن


اجتماعی شدن یا اجتماعی نشدن، مسئله این است!



مي خواي بنويسي بنويس ولي سعي كن خودتو تكرار نكني، بنويس ولي تكرار نكن، هيچيوقت تكرار نكن، بنويس!

چند شب پيش سر كار بودم، شيفت شب، شب كريسمس بود و شهر خالي، نه تنها "ز رندان" كه خالي از هر جمنده اي، فكر مي كردم يا شايدم فكر مي كردم كه دارم فكر مي كنم، خلاصه به اين نتيجه رسيدم كه انسان موجودي است اساساًغار نشين، نه اجتماعي، سند حرفمم موضوعات پوچي بود كه بين انسانها رد و بدل ميشه. اينو داشته باش تا يه ماجراي ديگه بگم.

چند وقت پيش با يكي از دوستام صحبت از جلسه ي شعر خواني شد و خلاصه به همت ايشون جلسه هاي شاهنامه خواني شروع شد، امشب هم كه چهارمين جلسه بود خونه ي همون دوست هماهنگ كننده برگذار شد، يادم نرفته اينم بگم كه اين جلسات تنها دلخوشي منه در اين ديار غربت، حكم پارك رو داره واسه يه بازنشسته، منظور كه هر طور شده با هر حالي كه شده اين جلسه ها رو از دست نميدم، امشب هم حس و حال هيچ كاري نبود ولي رفتم اينو، دليل ديگشم شايد اين بود كه قول داده بودم يه خلاصه از جلسات قبل رو تهيه كنم. رفتم، بي دل و بي دماغ، رفتني. مشغول ارائه ي خلاصه ي جلسات قبل بودم كه چند بار حرف تو حرف اومد، شايدم نيومد و من اينجوري احساس كردم، كم كه توهم نميزنم، دل و دماغ نداشته رو از دست دادم و خواستم كه بي خيال خلاصه خواني بشن بچه ها، نتيجه اين شد كه جمع فك كرد قهر كردم، حالا بيا قسم و آيه كه بابا قهر چيه؟ هر كسي خلاصه چيزي گفت و بعضي متلكي تيكه اي، چيزي. 

وقت شام دوستاي دوستم مشغول گپ و گفت بودن و من به اين فك مي كردم كه دل و دماغمو كجا گذاشتم؟!؟در همين حس و حال خدافظي كردم اومدم بيرون، فكر ميكردم اون نظريه ي غار نشين بودن در مورد من صحيحه احتمالا و نه در مورد همه، اين كه دلت مي خواد فقط بري اونجا شعرتو بخوني و والسلام، بدويي برگردي خونه!؟

نه حوصله دارم با كسي حرف بزنم و نه به حرف كسي گوش بدم، واسه همينم هست كه هروقت ميام اجتماعي بشم حرف مفت و احمقانه ميزنم. يكي نيست بگه بابا دهنتو ببند خفه شو از اول، هيچكي فك نميكه طرف زبون نداره، تازه فك كنن، چه بهتر، همين كه ملتو به فك كردن وامي داري خودش خيليه، هر فكري ميخواد باشه، باشه.

آخرش چي ميخواد بشه، خود خدا هم نمي دونه! 


۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

شب یلدا


غزل غزل صدا در گلويم لَخته 
چشمانم تب كرده 
به خورشيدي ماند 
كه هزار هزار پاييز در انتظار تولدش
در انتظار زمستانيست آبستن بهار
شب اينجا مانده 
بي هيچ خيال كوچ اما

سبد سبد لبخند بر لبانم تكيده
قلبم ميلرزد سرخ
چونان دلِ آتشفشاني داغ
سم ستوران ستم را 
بيش از اين ديگر نمي آرد تاب
نه بدان سان كه بايد 
نه به سان سفره اي آب يخ 
سيراب كننده ي رهگذري
مردي
چوپاني 
نه
ميلرزد از بي مهري دوران
از خماري انسان
بي خرد انسان شاد از هيچ

ورق ورق شعر نانوشته جاري بر زبانم
به سان خشكيده خروشان روديست 
روان به سوي زنده زارِ  سرو و سرور
به باغستاني به انتظار نشسته ميوه هاي لبخند را

شب است اينجا 
و انگارم كه اين شب را نيست پاياني  
پاييز است
و گويي كس زمستان را ندارد چشم در اين شهر
كسي ميلاد خورشيد را اينجا منتظر نيست
شب و تاريكي و غم خانه كردست
در دل من 
در دوچشمم
وقلبم
و اين سردي چه سنگين قفل بسته
بر لبانم 
راه اميد را بسته
بر شعرم
به دورانم
به شهرم

٢١/١٢/٢٠١٠ شب يلدا لندن