۱۳۹۳ شهریور ۷, جمعه

چشم‌هایت درد می‌زاد
فریادِ روسفیدی ابر
 و هاجر
به استسقا
عزادار خاکسترِ سیاهِ دیده‌ات

خورشیدت را و مهر را، آتش را
و خدای من را
رو سیاه کردی
 که چند روز ماندنت مهربانی یود
و بزرگی‌ات

به سوگ چشمان سوخته‌ات زار می‌زنم تا ابد
نوش‌دارویی
بعد از مرگ نگاهت

پلک بر هم بگذار
که ظلمات گور
غنیمت است
وقتی که کودکی‌ات  سر گردان برقراری حکومت خدا شد در کوه
و چشمانت چشمه خاکستر
چشمانت را ببند
که من
تا ابد
در سوگ نگاهت خواهم گریست

جمعه بیست و نهم اوت دو هزار و چهارده

خيابان ها كش مى‌آيند
ازدحام كوچه، اما، كم نمى‌شود
آدم ها ...
آدم در اين شلوغى كم مى‌شود
گم مى شود
و آفتاب كم رمق تابستان
سرماى گورى را در غربت به يادم مى‌آورد
كه نزديك مى‌شود

چهارشنبه ٢٦ اوت ١٤
سلما!
آسمان هاى جهان
اين روزها
سخاوتشان را به رخ مى كشند
خورشيد مى تابد
در آسمان بى ابر
و من حالم خوب است
بى كار
بى نان
بى نمك؛
تو اما نيستى
كه ناز كنى

سلما!
چله تابستان مى آيد
برگ پير مى شود
درخت دلتنگ
تو كه نيستى
دلم مى گيرد
بى خانه
بى زن
بى فرزند

سلما!
خورشيد
كه قهر كند
درخت، برگ را به خاك خواهد سپرد
و تو خواهى آمد
با ناز
با سلام
با زندگى

پنجشنبه ٣١ جولاى ١٤
زير آسمان بى ستاره
خواب بودم
كه جنگل را قتل عام كردند
و خمير كردند؛
تا شاعرى
بر كاغذش
از حكمت صبورى درخت
شعرى بنويسد

بامداد چارشنبه ٣١ جولاى
چشمهايم را مى بندم
ابر آسمان را گرفته
ما و خورشيد بازى را باختيم
و جهان يخ زد
درختان
مصبت زده، صبورى مى كنند و برگ مى ريزند
رود
در خروش
ديوانه وار خودش را به سنگ مى كوبد تا به نمك برسد
من اما سيگارم را دود مى كنم
و چشمانم را بر هم مى گذارم
كه بازى را
ما و خورشيد باختيم
آسمان را
ابر گرفت

بامداد چهار‌شنبه ٣٠ جولاى ١٤