۱۳۹۲ خرداد ۱, چهارشنبه

یادنامه

رد پايم آب شد
بخار شد
روى ابرها بود
به دريا ريخت
و من گم شدم

شايد وقتى
جايى شايد

تقوی


خدا كه مرد
چشمانش را
به دوربين هاي مدار بسته هديه كرد
مبادا ما
در خوابمان
بي تقوايي كنيم
با خيال راحت

همين الان
چشم در چشمان خدا، خيره

شعر خاری


شاعر
مجسمه سازى بود
كه فرشته را
از زندان مرمر
نجات مى داد

شاعر
مهندسى شد
كه بتن را
در قالب ستونهاى آسمان خراش
مى ريند

زير زمين لندن
خواب آلوده زمانى

خوان دوم


چشم بسته
كر
در جنگل هزار راه
گم
خميازه مى كشم
تشنه
بي رمق
در بيابان همه سو راه
لب رمق
بي هيچ شمشيري
بي رمق
بي رخش
بي رمق
تشنه
گم در بيابان همه سو راه
گم
گمدر بيابان
بي رمق
بي شمشير
منتظر
منتظر
انتظار در جنگل همه سو راه
بي رمق
بي جان
بي شمشير
گم
گم
تشنه