۱۳۹۲ اسفند ۱۰, شنبه

داستان به آخر ميرسد
مرد، بي هيچ چمدان
ايستاده در ايستگاه
نغمه 
بي هيچ ريتم
در گوشش جاري 
نگاهش خيره به انتهاي دالان كه روشن مي شود 
با نور آخرين قطار 

سوار مي شوم 
با نواي بي نغمه در گوش
قطار دور ميشود 

تصوير 
تيره مي شود 
و برگ بعدي كتاب 
كاغذي سفيد
بي هيچ كلمه اى

١٧ ژانويه ٢٠١٤

اينجا آدم غرق در كلمه، لال است
زير آسمان ابرى 
كوچه كوچه شهر را 
پر كرده اند از بازار نغمه
رهگذران اما
همه كر
اينجا
آدمها
ديوارها 
درها
پنجره ها 
اينجا 
همه رنگ است 
من 
كورم اما
تمام بقاليهاى اين شهر
هر روز 
خوشبختي را 
قرعه مى كشند 
بى برنده 
اينجا 
هر روز 
هر لحظه 
زمستان است

پيش از آنكه حنجره به لرزه بي افتد
و پرستو ها
چاووشى خوان آخرين كوچ شوند 
پيش از آنكه خورشيد كامل بميرد 
 نرسيده به پايان اندوه ابر 
شعري بايد سرود 
در وصف زندگي
موزون
پر آهنگ 
شاد 
كه جهانى را به رقص آورد و درختان را به شكوفه
شعرى كه راه ها را نزديك كند 
قلب ها را حاكم 
چشم ها را مهربان 

پيش از آه آخر 
بايد كلامي گفت
تا بماند 
نشانه
بر اوج وجود هستي 

در سفر بودم كه لبخند روى لبانم ماسيد
زبانم بند آمد 
نگاهم در بى نهايت يخ زد
و تمام حرف هاى نا گفته دنيا پشت چشمهايم پنهان شد 

قطار در حركت بود 
كه از خواب پريدم 
تا تمام كابوس هايم را
در بيدارى شاهد باشم

به مقصد نرسيده بودم 
كه سفر را فراموش كردم 
حرف هايم از يادم رفت 
و لبخند حماقت بر لب هايم نشست 
كه تا ابد قصه گوى بيهودگى زندگى باشم 

در ميانه سفر بودم 
كه تمام شدم 
و چيزى از من باقي نماند 
جز 
ه ي چ

اول مارس دوهزار و چهارده