۱۳۹۵ دی ۶, دوشنبه

هزار سال تنها
هزار سال عاشق
رقصیده‌ام زندگی را
زیر خاکسترباران عالٓم‌شهرم
در خون
ایستاده‌ام زندگی را
هزارسال عاشق
هزارسال تنها
-----------
علی
هفدهم نوامبر دوهزار و شانزده
خوابم از مارها می‌ترسد؛
شب به صبح نرسیده،
شوکران نوشش کرده اند
مات
مبهوت
نور کامل نتابیده
‌ خواب، ترسم را می‌بلعد
خیره به سایه آسمان
تا قیامت
سوت حماقت برلب،
قدم می‌زنم
بی‌خبر از دیروز
............................
علی می‌رشاهی
پانزدهم نوامبر دوهزار و شانزده
مجسمه مسيح بودم
گوشه تاريك كليساى نمناك قديمى در بلونيا
دستانم يخ زده است
دست راستم را بالا مى آورم
آسمان را نشان مى دهم
و پلك بر هم مى گذارم
تا ابد

چشمم به عكس سرم در ليوان چاى افتاد
عقلم را نوشيدم
دماغم را سرخ كردم
شلوار قرمز، جوراب سفيد، كلاه سياه ، پيراهن زرد
و تا ابد دويدم

"على ميرشاهى"
چندم نوامبر ٢٠١٤