من: شرط دارم واسه اینکه عاشقت بشم.
اون با اشتیاق: چه شرطی؟
من: امممممممممم، ببین راستش خودمم خوب نمیدونم، مممم باید فکر کنم.
اون بازم با اشتیاق: خوب فک کن.
من:من آدم احمقی نیستم که همینجوری عاشق کسی بشم حتماَ باید فک کنم در موردش.
فقط تعجب کرد
من با غروراحمقانه ای دارم فک میکنم و اون هنوز متعجبه!
من یه کم عصبی: نه، ایییییین جججججوری نمیشه، نمیتونم تمرکز بگیرم، وجودت مزاحمه.
اون فقط متعجب به من نگاه میکنه.
من: ببین،.....من باید برم خونه و در موردش فک کنم، اینجا نمیشه، ÷اشو بریم.
اون با حالت منگی: خوب بریم.
از هم جدا میشیم و هر کی میره خونه ی خودش.
میرم خونه ولی اصلا نمیدونم باید به چی فک کنم، اصلاَ این موضوع نیاز به فکر داشت؟!؟! نه نداشت!
من خیلی احمقم.
حالم از خودم بهم میخوره و اینقدر غرق حماقتم میشم که موضوع رو فراموش میکنم.