هیچ کس اینجا نیست
تا خستگی هایم را
و سرگردانی هایم را
و سرگردانی هایم را
با او به تماشا بنشینم
دست در دست و شانه به شانه
تنها غرش ارابه های آهنین است و
نگاهه شمشاد های سرگردان چو من
رسته از میان فاضلاب
و صدای تق تق لرزان کفش های قرمز روسپیان خسته از کار شبانه
نمی دانم خواب میبینم
یا خود کابوسی ام
نشسته اینجا
تنها
.
.
.
تا رسالتی جور کنم
فریاد بر می آورم
در دل
که :
"شهر در امن و امان است"
و نا گه
نگاه خشم ریز ماشینهای کارتون خواب را خیره به خود می بینم
که گویی اگر جان می داشتند
فریاد را
حتی در دل
و با دل
می دریدند
و من شکرگزار این همه بی شعوری در اطراف
.
.
.
پلک هایم را بر هم میگذارم
تا غریدن ها پایان پذیرد
پس آن گاه
به جیر جیرکها فرصتی دوباره میدهم
تا سازشان را برای هم نوازی شب کوک کنند
و بیدهای مجنون با گیسوان به شانه پریشان
برای رقصی به هنگام
زیر آسمان بی ستاره ی این شهر
جامی شکسته ی تقوی
به سلامتی سربازهای تنها به تماشای سرگردانی خود
نوش کنند
و بی هیچ کس یار موافق
دست در دست و شانه به شانه
به تماشا مینشینم
خیال شاعرانه ام را
خیال شاعرانه ام را
بی خیال خستگی ها و سرگردانی هایم
تهران 1386