.
مسئولیت هرگونه ناراحتی روحی روانی، ناشی از خواندن متن زیر، به عهده ی خواننده ی محترم است، نگارنده ی سطور از پذیرفتن هر گونه بد و بیراه و ناسزا معذور است.
به دنیا که می یای خودت می مونه پشت خط شروع و تو رو می سپاره به جسمت و یک ذهن، که هیچ ایده ای از بعد خط شروع نداره و کامل پر شده از تصویر "خودت"؛ از خودت جدا می شی و با جسمت شروع به حرکت می کنی، در زمان، درک مفهوم زمان هم کلا بسته به ورودیهای ذهن داره، ورود ناآشناها به ذهن، اصلا، زمان رو برای ما قابل درک می کنه، به همین خاطر هم هست که مفهوم زمان نسبت به عمر آدم ساختار لگاریتمی داره، یعنی هرچی که سن بالا می ره سرعت گذشت زمان هم بیشتر می شه.
دقیقا در لحظه ی پس از شروع مفاهیم جدید شروع به وارد شدن به ذهنت می کنن و جای تصویری که از "خودت" داشتی رو می گیرن. جذابیت مفاهیم جدید به قدری زیاده که توغافل می شی و شروع می کنی به فراموش کردن "خودت"، نمی دونی که مهمترین چیزی که باید تو ذهنت نگه داری همون تصویر "خودت" هست، جای جایگزین کردن باید فقط تصویر "خودت" رو کوچک کنی و فضای جدید برای مفاهیم جدید باز کنی و بر اساس "خودت" ازشون استفاده کنی یا از ترکیبشون بازآفرینی کنی. وقتی که به هر دلیل "خودت" رو فراموش می کنی، یه روز به خودت می یای که من، اصلم، خود خودم چی بودم، الان کجام، رابطه ام با این همه آشغالی که وارد ذهنم کردم چیه، این همه ورودی چطور می تونه خروجی بده، چون اصلا به خاطر خاصیت تابعی ای که ذهن آدم داره ناگزیر از داشتن خروجیه. "خودت" رو ندونی شروع می کنی به ساختن خروجیهای بی ربط، که نه "تو"یی نه "خودت"، مسخره اس.
به اینجا که می رسی باید یه بک آپ از تمام ورودیها بگیری و بعد سعی کنی به باز سازی "خودت" و همه چیز رو از اینجا به بعد بسازی، هرچند که این "خودت" با "خودت" اولی کمی فرق داره در نهایت ولی از تویی که ورودیهای ذهنی ساخته خیلی بهتر و نزدیک تر به واقعیته.
والسلام
.