۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

"خودِ" آدم

.
مسئولیت هرگونه ناراحتی روحی روانی، ناشی از خواندن متن زیر، به عهده ی خواننده ی محترم است، نگارنده ی سطور از پذیرفتن هر گونه بد و بیراه و ناسزا معذور است.

به دنیا که می یای خودت می مونه پشت خط شروع و تو رو می سپاره به جسمت و یک ذهن، که هیچ ایده ای از بعد خط شروع نداره و کامل پر شده از تصویر "خودت"؛ از خودت جدا می شی و با جسمت شروع به حرکت می کنی، در زمان، درک مفهوم زمان هم کلا بسته به ورودیهای ذهن داره، ورود ناآشناها به ذهن، اصلا، زمان رو برای ما قابل درک می کنه، به همین خاطر هم هست که مفهوم زمان نسبت به عمر آدم ساختار لگاریتمی داره، یعنی هرچی که سن بالا می ره سرعت گذشت زمان هم بیشتر می شه.

دقیقا در لحظه ی پس از شروع مفاهیم جدید شروع به وارد شدن به ذهنت می کنن و جای تصویری که از "خودت" داشتی رو می گیرن. جذابیت مفاهیم جدید به قدری زیاده که توغافل می شی و شروع می کنی به فراموش کردن "خودت"،  نمی دونی که مهمترین چیزی که باید تو ذهنت نگه داری همون تصویر "خودت" هست، جای جایگزین کردن باید فقط تصویر "خودت" رو کوچک کنی و فضای جدید برای مفاهیم جدید باز کنی و بر اساس "خودت" ازشون استفاده کنی یا از ترکیبشون بازآفرینی کنی. وقتی که به هر دلیل "خودت" رو فراموش می کنی، یه روز به خودت می یای که من، اصلم، خود خودم چی بودم، الان کجام، رابطه ام با این همه آشغالی که وارد ذهنم کردم چیه، این همه ورودی چطور می تونه خروجی بده، چون اصلا به خاطر خاصیت تابعی ای که ذهن آدم داره ناگزیر از داشتن خروجیه. "خودت" رو ندونی شروع می کنی به ساختن خروجیهای بی ربط، که نه "تو"یی نه "خودت"، مسخره اس.

به اینجا که می رسی باید یه بک آپ از تمام ورودیها بگیری و بعد سعی کنی به باز سازی "خودت" و همه چیز رو از اینجا به بعد بسازی، هرچند که این "خودت" با "خودت" اولی کمی فرق داره در نهایت ولی از تویی که ورودیهای ذهنی ساخته خیلی بهتر و نزدیک تر به واقعیته.

والسلام
.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه

خلقت

.
و خدا خاك را آفريد
و گُل را از خاك روياند
و گِلِ شاعران را
از خاك باغچه ي نرگس
سرشت

لندن
بامداد بيست و چهارم آوريل دوهزار و دوازده
.

بی عنوان

.
براى گروس عبدالملكيان

تو افكارم را خوانده بودي
يا من اشعارت را
هرچه هست
باشد
فكر مي كنم
آن روز كه گذاشتي "خدا دوباره دست هايش را بشويد"
من و تو
ما
خاك
يك گلدان بوديم

لندن

بيست و سوم آوريل دوهزار و دوازده

.

۱۳۹۱ فروردین ۳۱, پنجشنبه

اجتماعی شدن یا نشدن، مسئله این نیست!

.

حدود یک سال و نیم پیش، اینجا نوشتم مسئله اجتماعی شدن یا نشدنه، که نیست. اصالت با تنهاییه، چه در جمع چه در خلوت.

همه ی ما، دست کم در کودکی ترس از تاریکی رو تجربه کردیم؛ اصلا چرا تاریکی ترسناکه؟ می گن هر چی تو روشنایی هست تو تاریکی هم هست، ولی دروغ می گن، یه چیز ساده و آشنا هست که فقط تو روشنایی وجود داره و تمام ترس ما از تاریکی به خاطر نبود اونه. تو تاریکی ما هستیم و ترسمون ولی سایه امون نیست و تمام ترس گم شدن همیشه همراهمون، سایه، است؛ تنهایی اصلا تا زمانی که ما هستیم با سایه امون، وجود نداره، وقتی به وجود می یاد که سایه گم میشه یا فراموش می شه، یا از بین می ره.
اجتماعی شدن هم به خودی خود می تونه پدیده ی خنثائی باشه یا نباشه و کلی تاثیر بذاره رو خیلی چیزا ولی مادامیکه حواس ما رو از وجود و حضور سایه پرت نکرده مسئله نیست، که مساله ی اصلی تنهایی ماست، که فقط در تاریکی وجود داره، زمانی که سایه گم می شه.

ناب ترین ارتباطی که آدم می تونه برقرار کنه با سایه اشه، تمام تجربه ها یکسانه، هرچند که سایه ی ما هیچ تجربه ای از تاریکی نداره و لی باز کم سوء تفاهم ترین رابطه رو آدم می تونه با سایه ی خودش برقرار کنه، تمام کلمات برای هر دو، با تقریب زیادی، یک معنی رو داره؛ تا سایه نباشه و تا ما آگاه به حضور سایه نباشیم، ارتباط با بقیه ی آدمها و موجودات غیر ممکن، یا حد اقل کم اثر می شه.

پس، می خوای اجتماعی باش می خوای نباش هر جا که هستی سایهاتو فراموش نکن.

.

۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه

کتاب


کتاب را باز می کنم
خواندنم نمی آید
به صدای ناله های درخت گوش می دهم ولی

لندن
پانزدهم آوریل دوهزار و دوازده


۱۳۹۱ فروردین ۲۵, جمعه

حکایت عشق


من خواب می بینم
در لندن
ودختری عاشق می شود
در سمرقند

لندن
جمعه سیزدهم آوریل دوهزار و دوازده

هم آغوش بستر خواب


عمری به خواب گذشت
روزها را در بستر ترديد سپری كردم
و شب هم‌آغوش خدا به بستر خواب، عبادت
مرگ را، عمری، عاشقانه زيستم
كه عمری ديگر بود
بي زمان
هم‌بستر خدا
عبادتي ابدی
در آغوش خاك

خواب را
عمری
عاشقانه به بستر عمر بردم
كه برهاني بود
بي هيچ جای شكي
بر وجود خدا
كه عمري در بستر خلاصه شد
هم آغوش خدا

لندن
بامداد سوم ...

۱۳۹۱ فروردین ۲۴, پنجشنبه

توهم شاعرانه


وزن و قافيه لازم نيست
همين كه توهم شاعرى داشته باشى
كافيست
تا خنده ات
جايى
گوشه اى از زمين
گلى بروياند
بر خاك سرد و سياه

لندن
بامداد سيزدهم آوريل دوهزار ودوازده