۱۳۸۹ بهمن ۳۰, شنبه

جهانی نشویم


جهانی شدن را چندان دوست ندارم، حسنی، به عنوان قهرمان داستانهای کودکی، را در راه شلمرود، ترجیح می دهم بر میکی موس!


۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

هذیان های یک دهه ی شصتی




در عزاي خويش غمگينانيم ما
افسرده ي كودكي به يغما رفته
نوجواني در ترس و 
جواني ناداشته

خدايم دادند و ايمانم بخشيدند
به هزار حيلت
كه روزي تكيه بر جايش زنند 
بي هيچ تقلا

نسل افسردگانيم ما
خنده ي غم نشانده بر لب
غمِ خنده در دل
دل در خانه رها كرده
گريخته از ناخدا خداي خود خوانده بر تخت

دل و كودكي وعمري را به گذشتگان سپرديم و به درگذشتگان پيوستيم

خداي ايمانم را نمي يابم
كه مي داند؟ 
شايد "برادران" به بندش كشيده اند بي خبر
اعتراف خواهد كرد به زودي
به همدستي با بيگانه
به فتنه گري 
خدايم را هم به جعبه ي جادو خواهند كشاند
خبرش مي آيد

دل افسردگانيم ما
من و هم نسلانم
بي هيچ اميدي 
بي قرار خانه
دل نگران خدا
-خداي گم شده- 
و نفرين كنان، ناخدا خداي تكيه زده بر تخت را

حالمان خوش نيست
هيچ خوش نيست
كه بدحاليم
دلتنگ شمعداني و 
آفتاب و 
آتش
دلتنگ حوض آبي و ماهي گلي
دلتنگ شهر به خاكستر نشسته

دل مردگانيم ما
بي نفس
چشم، خيره به ناكجا آباد
در جستجوي خدا و اميد و خانه

عاشقي از ياد برده 
در آغوش تنهايي 
در هراس از مرگ خدا و خنده و خانه

آسمان آبي مي خواهم و خورشيد خراسان را
حوض آبي و ماهي قرمز را 
رقص كنان
نشاني از زندگي
عشق مي خواهم و خانه را
مادرم را و پدر را
دلتنگم
حياط پر گل كودكي را مي خواهم و لبخند را

خدايم را مي خواهم
بخشنده و مهربان
نزديكتر از تنهايي به آغوش كشيده در غربت

زندگي مي خواهم
بي ناخدا خداي خود خوانده ي بر تخت

زندگي مي خواهم
زندگي!

لندن
٠٩/٠٢/٢٠١١

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

یادواره


براي شايان

تمام روي زمين جايم كم است
كه دل تنگ است
كه رفيقي و همرزمي
شاعري 
در خانه 
با خويش در جنگ است

تمام روي زمين 
اكنون
فاصله است ميان ما 
من و او كه روزگاري 
دورترين فاصله مان خياباني بود
نام شهيدي بر گرده

كه زمان رزم را به بزم گذرانديم
و شعر خوانديم و عشق ورزيديم

كه در خيل سربازان اژدهاكي 
از خاموشي ماه سروديم و
عشق ورزيدن پسران و
رو نهان كردن دختران

كه بي هيچ آسماني بر سرمان
مشت مشت بذر ستاره باشيديم بر سقف كوتاه خانه
كه خورشيد را در قلبمان زنده نگاه داشتيم بي هيچ آسماني

كه سكني گزيديم بر ارتفاع سروي 
زير باران و
خواستيم كه فريدون و كاوه باشيم
و عاشق چو مجنون
كه ليلي را ليلي بخواهيم و مجنونش باشيم

تاب آورديم و تاب آورديم
لباس رزم بر تن عاشق مانديم
و اميد كاشتيم
و باران دروديم

آه اي آسمان كوتاه خانه
تمام ارتفاعت كوتاهم مي ايد
كه جان جانم فسرده دل 
به درك واصل ميكند قاصدک بيخبرش را 
كه ليلي، ليلي نماند و
مجنون را تاب نياورد
به جنونش كه تنها تحفه اي بود كه از او به يادگارش مانده بود

زمين! 
تمام گستره ات ارزاني ضحاكان
و بلندي آسمانت نيز 
كه عاشقي را دل در سينه تنگ است

نفرين تمامي ثانيه ها نثار پهنا و بلندايت
كه تمام گستره ات را جا كم است عاشقي را
و تمام بلنديت كوتاه سروقد مجنوني

زمين و زمان و آسمان را جا تنگم است رفيق
اگر دل افسرده باشي


لندن 
٥/٢/٢٠١١

۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

سوگواره



دل خوش مكن بيهده
كه زمانه، زمان فشار است و شكنجه
خواه ناخواه دلت ميگيرد هر روز 
خواه ناخواه
و هر معاشرتي بي برگرد و برو
راه گلويت را مي بندد 
بر نفس
بر فرياد 
بر بغض حتي
بر همه چيز

چشم، باز يا بسته
در سلاخ خانه
شاهدي
شهادت را
كه
كارد بر گلوي حقيقت
در تدارك وليمه ي فتح قله هاي دانش
آب از دهان انسان مي چكد
چشم بسته انسان شاد
چيره بر حقيقت 
با كارد 
در قربانگاه 

و عشق 
تب كرده و لرزان
دنبال راه گريزي
از انسان 
كه قرباني بعدي، اوست
هراسان به قاف ميرسد 
كوهنورداني پرچم به دست 
در انتظارش
جان ميسپارد به قاف و
سر بر سنگ مزار سيمرغ
چشم بسته انسان شاد را
دلخوش طعم گس همخوابگي آزاد و بي شرط
تنها رها ميكند
سياهپوشِ سيمرغ و حقيقت
هدهد
به كلاغي ماند هزار ساله
افسره آواز سر ميدهد-بي انتظار جوابي-
هم پيمانانش را
مرگ سيمرغ و حقيقت و عشق را گويي
برده از ياد 
در سوگشان

و من سوگوار همه
و سوگوار خودم
كه هر روز هزار بار 
به مسلخ ميروم با پاي خود و باز نمي گردم
و دل ناگران هدهد
هم پيمان روز ازلم
كه در راه قاف بوديم
ديدار سيمرغ در دل
و نواي ساز عشق را منتظر
بيخبر از مرگ آن دو

دل خوش مکن بیهده
که زمانه، زمان فشار است و شکنجه

لندن
٢/٢/٢٠٠١١