۱۳۹۷ آبان ۱۵, سه‌شنبه

هذیان

دریای بی‌کران دروغ بود؛
آزادی بیان
                دروغ.
ابرها 
        بی‌امان در حرکت،
كوچ نا بهنگام بی‌چاووشی را 
به یاد می‌آورند.
باد، صدای درخت را در آورده است. 
خواب، اما، 
دردی‌ست مشترک.
دهانم تلخ است.
صورتم را می‌شورم.
رادیو به خانم‌ها وآقایان عزیز صبح بخیر می‌گوید. 
هنوز صبح نشده، اما.
کدخدا آواز مرگ می‌خواند؛
ناکوک.
 و زیر خاکسترهای شهر
زندگی ادامه دارد.

سه‌شنبه ۱۵ آبان ۹۷
امضای مبارک

۱۳۹۷ تیر ۱۸, دوشنبه

شاغل

زائویم من
هر شب آرزو می‌زایم 
بی‌زحمت

گورکن‌ام من
هر روز 
گوری می‌کنم
                    آرزوهایم را
بی‌منت. 

علی میرشاهی
۱۸ تیر ۱۳۹۷
از راه دور

۱۳۹۷ تیر ۱۱, دوشنبه

پامير بر ريشه‌های من بالید
امروز من بندگی را می‌جویم
در کوچه‌های لندن
در خاک
او آزادی را
در کوچه‌های کابل
در خون

آزادی
آزادی
آزادی

در این وفور آزادی

بگذار در خانه بميرم

۱۳۹۵ دی ۶, دوشنبه

هزار سال تنها
هزار سال عاشق
رقصیده‌ام زندگی را
زیر خاکسترباران عالٓم‌شهرم
در خون
ایستاده‌ام زندگی را
هزارسال عاشق
هزارسال تنها
-----------
علی
هفدهم نوامبر دوهزار و شانزده
خوابم از مارها می‌ترسد؛
شب به صبح نرسیده،
شوکران نوشش کرده اند
مات
مبهوت
نور کامل نتابیده
‌ خواب، ترسم را می‌بلعد
خیره به سایه آسمان
تا قیامت
سوت حماقت برلب،
قدم می‌زنم
بی‌خبر از دیروز
............................
علی می‌رشاهی
پانزدهم نوامبر دوهزار و شانزده
مجسمه مسيح بودم
گوشه تاريك كليساى نمناك قديمى در بلونيا
دستانم يخ زده است
دست راستم را بالا مى آورم
آسمان را نشان مى دهم
و پلك بر هم مى گذارم
تا ابد

چشمم به عكس سرم در ليوان چاى افتاد
عقلم را نوشيدم
دماغم را سرخ كردم
شلوار قرمز، جوراب سفيد، كلاه سياه ، پيراهن زرد
و تا ابد دويدم

"على ميرشاهى"
چندم نوامبر ٢٠١٤

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

شطحیه مندرس

امشب شطحیه میگویم که شاعران جهان، همه، مردهاند انگار، امشب.

.
آسمانت بیستاره نباشد 
-که آسمان همهمان بی نور است!-
دیوارها سالهاست که سقف سرمان شده 
و خدا که مُرد. 

راز نجوای باد در گوش درختان
تشبیه مبتذل شد 
و فاش شد در همهمه هیاهوی خیابان 

آوار دیوارها را سالم به سر بردیم 
صدای درخت را که نشنیدیم
اما 
مردیم.

"علی میرشاهی"
شطحیات مندرسات، باب اول و آخر 

۱۳۹۳ آبان ۱۹, دوشنبه

شمار عمر

امروز را به حسابم نگذار
خواب بودم 
نبودم

امروز را به حسابم بگذار 
زندگى كردم
خواب بودم
نبودم

"على ميرشاهى"
دوشنبه هفته دوم نوامبر ١٤

۱۳۹۳ آبان ۱۱, یکشنبه

تمرين مردن

بارش زرد 
اشك درخت بود 
در فصلى كه زندگى من در غربت
تمرين مردن بود 
وقتى كه من 
در خانه مادرى 
كشته شدم

"على ميرشاهى"
٣ نوامبر ٢٠١٤

۱۳۹۳ آبان ۶, سه‌شنبه

رستاخيز

چشمهايم را باز مى كنم
دهانم تلخ است 
پنجره مى گويد كه
صبح شده 
صورتم خشكيده 
به آب مى سپارم
و تا پشت ميز كار پرواز مى كنم 
بلند 
رستاخيز است
رستاخيزِ "غرور پوسيده، زير لجنزار عميق نگاهى كوتاه"
بهار مى شود
و زندگي جوانه مى زند 

على ميرشاهى
سه شنبه ٢٨ اكتبر ٢٠١٤ 

۱۳۹۳ آبان ۲, جمعه

۱۳۹۳ مهر ۲۴, پنجشنبه

مرگ

كف دست هايم را به چمن ها كشيدم
و پر زدم تا خورشيد
آبي
محو در زرد مهر
به سبزى جنگل
من از سبزى سبزه
تا زرد خورشيد پريدم
بى رنگ
رنگين كمانى در دل
من از سبز پريدم
تا نور

"على ميرشاهى"
١٧ اكتبر ٢٠١٤

۱۳۹۳ شهریور ۱۱, سه‌شنبه

شب

شب
تجلى دروغ بود
و تاريكى
پوشش عورت هستى

چراغ ها را كه روشن مى كنم
خواب مى گريزد 
هيالوى تاريكى نمايان مى شود
و من 
حالم به هم مى خورد

شب
مكثف هستى است 
و خواب
فرار من
از تنهايىِ نزديك

چراغ ها را كه روشن مى كنى
ديو تنهايى
خوابِ چشمانم را مى بلعد 
در كثافت وجود غرق مى شوم من
و زايش خورشيد 
گاه مرگم را نويد مى دهد 
با تاخير 

سوم سپتامبر ٢٠١٤

۱۳۹۳ شهریور ۷, جمعه

چشم‌هایت درد می‌زاد
فریادِ روسفیدی ابر
 و هاجر
به استسقا
عزادار خاکسترِ سیاهِ دیده‌ات

خورشیدت را و مهر را، آتش را
و خدای من را
رو سیاه کردی
 که چند روز ماندنت مهربانی یود
و بزرگی‌ات

به سوگ چشمان سوخته‌ات زار می‌زنم تا ابد
نوش‌دارویی
بعد از مرگ نگاهت

پلک بر هم بگذار
که ظلمات گور
غنیمت است
وقتی که کودکی‌ات  سر گردان برقراری حکومت خدا شد در کوه
و چشمانت چشمه خاکستر
چشمانت را ببند
که من
تا ابد
در سوگ نگاهت خواهم گریست

جمعه بیست و نهم اوت دو هزار و چهارده

خيابان ها كش مى‌آيند
ازدحام كوچه، اما، كم نمى‌شود
آدم ها ...
آدم در اين شلوغى كم مى‌شود
گم مى شود
و آفتاب كم رمق تابستان
سرماى گورى را در غربت به يادم مى‌آورد
كه نزديك مى‌شود

چهارشنبه ٢٦ اوت ١٤
سلما!
آسمان هاى جهان
اين روزها
سخاوتشان را به رخ مى كشند
خورشيد مى تابد
در آسمان بى ابر
و من حالم خوب است
بى كار
بى نان
بى نمك؛
تو اما نيستى
كه ناز كنى

سلما!
چله تابستان مى آيد
برگ پير مى شود
درخت دلتنگ
تو كه نيستى
دلم مى گيرد
بى خانه
بى زن
بى فرزند

سلما!
خورشيد
كه قهر كند
درخت، برگ را به خاك خواهد سپرد
و تو خواهى آمد
با ناز
با سلام
با زندگى

پنجشنبه ٣١ جولاى ١٤
زير آسمان بى ستاره
خواب بودم
كه جنگل را قتل عام كردند
و خمير كردند؛
تا شاعرى
بر كاغذش
از حكمت صبورى درخت
شعرى بنويسد

بامداد چارشنبه ٣١ جولاى
چشمهايم را مى بندم
ابر آسمان را گرفته
ما و خورشيد بازى را باختيم
و جهان يخ زد
درختان
مصبت زده، صبورى مى كنند و برگ مى ريزند
رود
در خروش
ديوانه وار خودش را به سنگ مى كوبد تا به نمك برسد
من اما سيگارم را دود مى كنم
و چشمانم را بر هم مى گذارم
كه بازى را
ما و خورشيد باختيم
آسمان را
ابر گرفت

بامداد چهار‌شنبه ٣٠ جولاى ١٤

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۹, جمعه

قهر خورشيد از آسمان غربت
گرمى بازار چراغانى‌ها بود 
و تولد مسيح 
بهانه‌اى واهى 
كه دكان نور فروش
از اعتقاد خالى بود 
و دستمزد يك هفته كار من
صد سكه حماقت 
كه با تاخير به حسابم مى‌ريختند 
تا خرجش كنم 
گرما بخش پاهايم 

قهر خورشيد 
رونق نورافكن بود
به استقبال زمستان

١٦ نوامبر ٢٠١٣

دورى

فردا بيايد 
يا نه
تو كه نباشى
خواب 
به مرگى موقت مى ماند

در بيدارى 
با دو بال گشوده 
بر لب پنجره خانه اى مى نشينم كه 
ديوارهايش سرد است و 
نور
از پنجره هايش
ياراى ورود ندارد

بلنداى آسمان 
با هر نغمه و ندايى 
هيچ در من نمى انگيزد 
جز هراس تجربه دورى 

چه آنجا در ملاقات خورشيد 
چه اينجا بر لب پنجره سرد
سخت
بى حس 
غمگينم 

و خوابم 
مرگيست موقت 
در دورى تو 
و عمر سلاخى شده  
مرگ لحظه به لحظه است 
بى هيچ امتدادى 
تا فرداى كاميابى 

دور كه باشى 
آسمان تاريك است
خورشيد سرد
دريا خشك 
و من
به احتضار 
با دو بال گشوده 
بر پنجره خانه غمگين

جمعه ٩ مه ٢٠١٤

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۶, سه‌شنبه

مجازات

عصاى موسى و
دم عيسى 
به چه كار من مى آيد؟!
ديوارها مرا تنگ در بر گرفته اند

خود، معجزه نيستم  
كه جادو شده ام من 
جا به جا شده در زمان 
بى ربط و گنگ
به مجسمه اى مى مانم
كه 
ديوارهاى سيمانى سرد 
از كنارش عبور مى كنند 
بي هيچ سلامى

چشمانم را كه بر هم مى گذارم
اما 
سردى از يادم مى رود
و دلم سيب لبنانى سرخ هوس مى كند

تا صبح راهى نيست
چايم را تلخ مى خورم
با سوهان قم
بى كفش از خانه بيرون مى روم 
و در ايستگاه اتوبوس 
نظاره گر عبور ديوارها
منتظر صور اسرافيل مى مانم

بامداد چهار شنبه ٧ مه ٢٠١٢

۱۳۹۳ فروردین ۲۰, چهارشنبه

خاطره

چشمانم را كه ببندم 
تو رفته اى
حتي نگذاشتي همين كلام به آخر برسد
چشم بر هم نگذاشته 
رفته بودي 

امروز خاطراتت
در يك شعر بى ربط 
سراغم آمد 

هر چه چشم بر هم گذاشتم 
نرفت از خاطرم 
حرف هاى عالم هم كه به آخر برسد 
تو از يادم نمى روي 

چارشنبه ٩ مارس ١٤ 

۱۳۹۲ اسفند ۱۰, شنبه

داستان به آخر ميرسد
مرد، بي هيچ چمدان
ايستاده در ايستگاه
نغمه 
بي هيچ ريتم
در گوشش جاري 
نگاهش خيره به انتهاي دالان كه روشن مي شود 
با نور آخرين قطار 

سوار مي شوم 
با نواي بي نغمه در گوش
قطار دور ميشود 

تصوير 
تيره مي شود 
و برگ بعدي كتاب 
كاغذي سفيد
بي هيچ كلمه اى

١٧ ژانويه ٢٠١٤

اينجا آدم غرق در كلمه، لال است
زير آسمان ابرى 
كوچه كوچه شهر را 
پر كرده اند از بازار نغمه
رهگذران اما
همه كر
اينجا
آدمها
ديوارها 
درها
پنجره ها 
اينجا 
همه رنگ است 
من 
كورم اما
تمام بقاليهاى اين شهر
هر روز 
خوشبختي را 
قرعه مى كشند 
بى برنده 
اينجا 
هر روز 
هر لحظه 
زمستان است

پيش از آنكه حنجره به لرزه بي افتد
و پرستو ها
چاووشى خوان آخرين كوچ شوند 
پيش از آنكه خورشيد كامل بميرد 
 نرسيده به پايان اندوه ابر 
شعري بايد سرود 
در وصف زندگي
موزون
پر آهنگ 
شاد 
كه جهانى را به رقص آورد و درختان را به شكوفه
شعرى كه راه ها را نزديك كند 
قلب ها را حاكم 
چشم ها را مهربان 

پيش از آه آخر 
بايد كلامي گفت
تا بماند 
نشانه
بر اوج وجود هستي 

در سفر بودم كه لبخند روى لبانم ماسيد
زبانم بند آمد 
نگاهم در بى نهايت يخ زد
و تمام حرف هاى نا گفته دنيا پشت چشمهايم پنهان شد 

قطار در حركت بود 
كه از خواب پريدم 
تا تمام كابوس هايم را
در بيدارى شاهد باشم

به مقصد نرسيده بودم 
كه سفر را فراموش كردم 
حرف هايم از يادم رفت 
و لبخند حماقت بر لب هايم نشست 
كه تا ابد قصه گوى بيهودگى زندگى باشم 

در ميانه سفر بودم 
كه تمام شدم 
و چيزى از من باقي نماند 
جز 
ه ي چ

اول مارس دوهزار و چهارده

۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه

قطار
شانه را بي معني مى كند
شانه به شانه ام نشسته 
بي ربط 
غريبه 
سرد 

قطار 
به ارابه اى نعش كش مى ماند
جنازه ها را
با تكان
تكان تكان
به گور مي برد

بي معني
بي هيچ
بي هيچ معني

٢٧ اكتبر ٢٠١٣
ن

۱۳۹۲ مهر ۱۸, پنجشنبه

ماهى بودم
رود خشكيد
دريا نمكزار شد

پرنده شدم
ابر مرا ديد
گريست
گريست
گريست
گريست

١١ اكتبر ٢٠١٣

كوچ

باد
در گوش غريبخانه
چاووشي مي خواند 

من خوابم
 
كاروان
انگار پيش از باد 
به مقصد رسيده باشد 
مرا 
تا ابد جا مي گذارد 

هو هوي باد 
در گوش ايوان
مرا در خواب
به ميانه سفري مي برد 
كه سالها پيش 
به آخر رسيده بود 
پيش از حركت كاروان

باد در گوش كاروانسرا
چاووشي مي خواند
و ريشه هايم در خاك خانه
جوانه مي دهد

١٠ اكتبر ٢٠١٣
ميانه سفر 

۱۳۹۲ مهر ۱۱, پنجشنبه

الهام صدا

هوم هوم كوبه هاي ساز 
صداي دوري بود 
دوري آدم از بهشت 
دوري يعقوب از يوسف 
دوري هاجر از زمزم
دوري من
دوري من از مادرم

صداي هوم هوم كوبه هاي ساز 
دورى بود 
و نفس آواز خوان
 نزديك
آوار ديوار كاگلي بود 
خراب 
بر سرم در كودكي 

و قصه زندگي 
تشنگي بود 
دوري بود 
هاجر از آب 
دتنگي بود 
يعقوب
و حصر بود 
دوري بود 
تشنگي بود 
آدم 
آدم
آدم 
آدم بود 
صداي هوم هوم كوبه هاي ساز 
دوري آدم بود 
و تشنگي هاجر 
و دلتنگي يعقوب 

همهمه ي هومهوم ساز 
دوري من بود 
از مادرم 


 دو اكتبر دو هزار و سيزده