۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

تیشه ات را زمین بگذار


شایان شوشتری، دوست شاعرم که از قضای روزگار عاشق هم بود در روزگاری که هر ذره ی جسم و جانش درگیرعشقش بود با جدیت تمام سعی داشت رابطه اش را در چارچوب منطق بنشاند، مکاشفه ای کرده و به شعرش در آورده بود.میگفت عاشق و معشوق سرخی و سیاهی پشت کفشدوزکند  که هر دو در عین حفظ هویت اولیه بر هم نشسته و جدایی ناپذیرند.

با دوستی صحبت از این میکردیم که زیستن با دیگری مستلزم انکار خود یا انکار شدن از طرف دیگریست در بسیاری از مواقع .گفتم آنچه از شایان شنیده بودم و قبولش هم داشتم، گفت: اینها به حرف آساناند،  ساکت شدم.

به صحبتهایی که ان شب میان ما آمد و شد فکر میکردم که ناگهان  "وصال قتلگاه عشق است " شبیخون زد و وارد کارزار شد، یاد دو عاشق افتادم که معشوقی مشترک داشتند، خسرو و فرهاد، با دو فرجام متفاوت، یکی  عشق را قربانی وصال میکند و دیگری که سر به کوه میگذارد و  تیشه به دست میگیرد و شور عشقش را نثار کوه میکُند و می کَنَد. 
اتفاقی بر می خورم به شعر سعدی که می گوید : 
مراد خسرو از شیرین کناری بود و آغوشی     محبت کار فرهاد است و کوه بیستون کندن 

شایان و فرهاد که عاشقند و اهل محبت، خواستار نشستن بر سرخی معشوقند بی آنکه  سیاهش بخواهند یا هر رنگ دیگر و اصراری به وصال نمی ورزند و محبت را در دل زنده نگاه  میدارند و سر خود را به کوه کندن مشغول میکنند،غافل از اینکه شیرین در جستجوی کسی است که کنار و آغوشش را طلب کند نه آنکه کوه را به تیشه کشد و محبتش را زیر سنگ ریزهای بیستون دفع کند.

هیچ نظری موجود نیست: