۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

شهر بی خورشید


تازه دوره ی آموزشی تمام شده بود و مشغول خدمت در یگان جدید شده بودم در تهران و نسبتا خدمت دشواری بود.همه اش  نگهبانی بود و سختگیری فرمانده هم مزید بر علت.شبی از همان شبها مشغول نگهبانی بودم و به درخواست اصلاحی فکر میکردم که صبح از طرف سردار رد شده بود، فشار عصبی کلمات را به ترتیب زیر کنار هم چید:

چه تاریک است اینجا شب
که حتی 
نور نورافکن 
نیارد روشنی بخشیدن این شب

و من خسته
و پا بسته 
به زیر بارش سنگین این برف
در این قیرینه شب، تنها 
در این سرما
به بیگاری شدم مجبور
شدم مامور 
مثال یک سیه چرده
شدم برده

همان کس که گرفت از آسمان شهر من خورشید 
به گوشم خواند 
که دیگر هیچ کس را
نیابی برده و بنده

به حرف آسان نمود این 
لیک 
وقت عمل افتاد مشکلها

به هر راهی که می دانم 
و هر صورت که بتوانم 
منم در فکر روشن کردن این شام مرگ آموز
ولیکن 
سخت دشوار است روشنایی بخشیدن این شب

که این نودولتان ناجوانمرد شب اندیش 
به نام نامی الله 
دزدیده اند از آسمان شهر من 
خورشید

و گیرم من نکردم باور این بهتان سنگین را 
چه گویم با کسانی 
که کردند بر چلیپا چارمیخ
عیسی بن مریم را
و خود 
هر روز 
به سان جاهلان
در سوگ او کردند زاریها

چه باید کرد با این شب 
و این نودولتان شب پرست ناجوانمرد

مجالم ده دمی 
تا در میان آرام 
هر آن چیزی که فهمیدم 

گر اینجا
 آسمان شهر من
 گردیده ظلمانی 
 در آن سو 
می کند خورشید عالم تاب سلطانی 
اگر شب ماندست اینجا
به چنگ شوم خفاشان نابینا
تو با خورشید همره شو!

۱۳۸۵/۱۲/۰۸ 



هیچ نظری موجود نیست: