۱۳۹۳ شهریور ۷, جمعه

چشم‌هایت درد می‌زاد
فریادِ روسفیدی ابر
 و هاجر
به استسقا
عزادار خاکسترِ سیاهِ دیده‌ات

خورشیدت را و مهر را، آتش را
و خدای من را
رو سیاه کردی
 که چند روز ماندنت مهربانی یود
و بزرگی‌ات

به سوگ چشمان سوخته‌ات زار می‌زنم تا ابد
نوش‌دارویی
بعد از مرگ نگاهت

پلک بر هم بگذار
که ظلمات گور
غنیمت است
وقتی که کودکی‌ات  سر گردان برقراری حکومت خدا شد در کوه
و چشمانت چشمه خاکستر
چشمانت را ببند
که من
تا ابد
در سوگ نگاهت خواهم گریست

جمعه بیست و نهم اوت دو هزار و چهارده

هیچ نظری موجود نیست: