۱۳۹۲ اسفند ۱۰, شنبه

در سفر بودم كه لبخند روى لبانم ماسيد
زبانم بند آمد 
نگاهم در بى نهايت يخ زد
و تمام حرف هاى نا گفته دنيا پشت چشمهايم پنهان شد 

قطار در حركت بود 
كه از خواب پريدم 
تا تمام كابوس هايم را
در بيدارى شاهد باشم

به مقصد نرسيده بودم 
كه سفر را فراموش كردم 
حرف هايم از يادم رفت 
و لبخند حماقت بر لب هايم نشست 
كه تا ابد قصه گوى بيهودگى زندگى باشم 

در ميانه سفر بودم 
كه تمام شدم 
و چيزى از من باقي نماند 
جز 
ه ي چ

اول مارس دوهزار و چهارده

هیچ نظری موجود نیست: