۱۳۹۰ بهمن ۶, پنجشنبه

آرزو


ای‌کاش، براستی، سگ بودم
با چرمینه تسمه‌‌ای میخ‌چین بر گردن
نگهبان گله‌ای گوسفند
در راه دیزباد
پارس کنان
معترض
دوان
به دنبال پیکانی در گذر از راه
که مزاحم می‌انگاشتمش

یا پشه‌ای بودم
سمج
نشسته بر دستان میزبانی با مروت
که با اینکه انگل می‌انگاشت‌م
به تماشا می‌نشست
خون خوردنم را
تمام و کمال
تا آن‌فدر سیرخون شوم
که پرواز را ببرم از خاطر

کاش فطره عرقی سرد بودم
نشسته بر پیشانی دزدی دله
از ترس
زاده‌ی شنیدن صدای تلّق در

کاش همه‌ی اینها بودم بودو
بود اکنونم نبودم
سگ انگاشته‌ی مُشتی گوسفند
که هر گامم شمارنده‌ی خمیازه‌ای باشد
متجاوزی در کابوسی به دنبال
چه بسا که آن سگ
به استخوان در خواب دیدن باشد و
آن پشه نشئه‌ی کمتر از قطره‌ی خونی و
آن قطره عرق، به دریا پیوسته
و من بیدار
به شمارش هر خمیازه با گامی بی‌رمق
نگران صبحگاهی
به انتظار نشسته فردایم را

ای‌کاش
سگ بودم
پشه بودم
قطره عرقی سرد بودم
سرباز نبودم.

تهران
سی‌و‌یکم اردیبهشت هشتادوشش

هیچ نظری موجود نیست: