۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه

مشاعقه



تو همعطر باراني
تو را مي خواهم
تو همرنگ آفتاب و همصداي نسيمي
تو را مي خوانم

لبخندت گرماي خورشيد و
دستانت لطافت مهر
نوازشت را مي جويم

رنگ گيسوانت طليعه ي سحرست
اميد را آرزو در دل

چشمانت غم غربت را مي خندد
مهر واميد مادران اعصار را بشارت دهنده

دعوت دستانم را پاسخ گوي
و آغوشم را گرما باش

بيا تا چشيدن طعم يگانگي
پياده روي كنيم
دست در دست و شانه به شانه

چشم در چشم و نفس در نفس
خورشيد را خوش آمدي گوييم و
و دلتنگ تمام غربتها
هم سفر با وي
غرب تا شرق را قدم به قدم
تا خوراسان
تا عطر شب بو و اقاقيا
تا خنكاي نسيم بهاري
و حياط آب پاشي شده تابستان
و صداي زنگ مدرسه
سفر كنيم
كه
خاك اينجا سرد است

بيا دست در دست قدم به راه نهيم
بيا تا افق فرداها دل به دريا بزنيم
كه بيچاره دل از غروب زيباي آخر سال ديگر بي خبر است
بيا تا همسفر با خورشيد شرق را تا غرب هر روز بپيماييم
بيا همسفر باشيم و همدل
كه خاك اينجا سرد است


لندن
٢١/٠٣/٢٠١١

هیچ نظری موجود نیست: