اتاق خالي
مرگ را به يادم ميآورد
سردي تابوت را
و صداي آدمها،
رهگذر يا دوست،
لابههاي عزاداران را
در گوشهايم
و سوراخهاي دماغم فرو ميكند
كه جايي براي لوليدن كرمها نباشد
دنيا ولي
آنقدر رئيس دارد
كه از حلقه چشمهايت،
ناخوانده،
وارد شوند
مغزت را
هست و نيستت را
بجود
كرمها خواهند لوليد
ناخوانده
عشق
اما
بر تو خواهد گريست
در قبرستان
تا روزي كه لبخندزنان به استقبالش بروي
اگر با لبخدي به لب
خوش آمدت نگفته باشد
پيشتر
لندن
پنجم اوت دوهزار و دوازده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر