۱۳۹۰ تیر ۱۰, جمعه

حكايت دل در غربت



دلم تنگ است
تنگ خانه
خانه اي كه بيشتر حياط بود
پر گل و بوي ياس و آن طرف ترك، نزديك در كوچه، بوي اقاقي

دلم تنگ است
تنگ ايمانم
و خدايي كه نشاني اش در هر برگ درختي نمايان بود

دلم تنگ است
تنگ مادرم و پدر
كه خدا را، اقاقي و ياس را در نگاهشان
و در لبخندشان ارمغان مي آوردند

دلم تنگ است
تنگ ايمانم
كه هر نفس دو شُكر به جا مي آورد
و زندگي كه نفس نفس شُكر بود و شِكر

دلم تنگ است
تنگ اميدم
كه انسان را در فردا مي ديد
بهتر از امروزش

دلم تنگ است
كه اينجا خانه هاشان خانه نيست حتي
كه حياتشان، هرچه پُر گُل، بويي از ياس و اقاقي ندارد
كه پدر و مادر اينجا
تنها زاده ي همخوابي بي دقت است و نگاهشان بي هيچ معني، نيازمند تشويق اداره ماليات است و هزار حربه ي ديگر
دلم تنگ است
كه اينجا خدا مرده
كه برگ درختانش جز آجر چيزي را نشان نمي دهد

دلم تنگ است
تنگ اميدي در جستجوي انسان
تنگ انسان است
انساني كه ديگر نيست
مسخ شده ي پول و "دانش" و تكنيك
بي هيچ آينده
زمان را برده شده به سود اربابانش

دلم تنگ است

لندن
دوم ژوئیه دوهزار و يازده 

هیچ نظری موجود نیست: