غزل غزل صدا در گلويم لَخته
چشمانم تب كرده
به خورشيدي ماند
كه هزار هزار پاييز در انتظار تولدش
در انتظار زمستانيست آبستن بهار
شب اينجا مانده
بي هيچ خيال كوچ اما
سبد سبد لبخند بر لبانم تكيده
قلبم ميلرزد سرخ
چونان دلِ آتشفشاني داغ
سم ستوران ستم را
بيش از اين ديگر نمي آرد تاب
نه بدان سان كه بايد
نه به سان سفره اي آب يخ
سيراب كننده ي رهگذري
مردي
چوپاني
نه
ميلرزد از بي مهري دوران
از خماري انسان
بي خرد انسان شاد از هيچ
ورق ورق شعر نانوشته جاري بر زبانم
به سان خشكيده خروشان روديست
روان به سوي زنده زارِ سرو و سرور
به باغستاني به انتظار نشسته ميوه هاي لبخند را
شب است اينجا
و انگارم كه اين شب را نيست پاياني
پاييز است
و گويي كس زمستان را ندارد چشم در اين شهر
كسي ميلاد خورشيد را اينجا منتظر نيست
شب و تاريكي و غم خانه كردست
در دل من
در دوچشمم
وقلبم
و اين سردي چه سنگين قفل بسته
بر لبانم
راه اميد را بسته
بر شعرم
به دورانم
به شهرم
٢١/١٢/٢٠١٠ شب يلدا لندن
۱ نظر:
چه خوش گفت علی بن حسن بن صابر
ارسال یک نظر